دست نوشته

مینویسم تا شاید...

دست نوشته

مینویسم تا شاید...

منزلی برای آرامش روح
انسانم آرزوست

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خیلی بد که پسر انقدر حساس باشه. 

خیلیییییییییییی حساس و ابته خودخواه بنظرم

دیشب بحثمون شد. دیروز کلا زیاد از هم خبری نگرفتیم تا عصر pm دادم که چ خبرا و اینا بعد میگه مامانم عصبانی از من. بش میگم چرا؟ میگه فالن کار انجام بده.

میگم مادر من کلید نکن. بش گفتم اا خب چرا..میگه یه دقیقه اون گوشی زمین بگذار (پی نوشت اینکه مگه با من چت میکردی آخه؟؟؟؟) 

خلاصه منم بش گفتم خب بذار زمین. 

بهش برخورد تا ساعت 11 شب!

خلاصه یکم حرف زد و بعدش گفت که از این ناراحت شده

اولش گفتم تو که میدونی از نظر من مادرت مهمتر و بمن اینطوری بگن معذب میشم و میکم برو به خانادت برس

گفت لحنت بد بود...

دیدم قضیه بیخ داره. گفتم آقا اصلا بمنم برخورده تا اومدم حرف بزنم اینطوری بهم گفتی!این سمت قضیه هم ببین دیگه

یکم دیگه بحث کردیم و اخرش گفت میشه تمومش کنی

گفتم باشه شب بخیر!

از دیشب هم چیزی نگفت دیگه. آخه عادتش بود صبحها سلام علیکی داشت...

منم آشتی نمیکنم تا خودش بیاد :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۸:۱۰
samira sr

یه سوالی ازم یکی پرسید. گفت رابطه ات چقدر با این آقا جدی شده؟

موندم چطور جواب بدم. از کجا بفهمم که جدی شده؟ چه معیارهایی لحاظ کنم؟!

خلاصه موندیم از کجا بدونیم کسی ما رو دوست داره

البت من ادم شکاکی هستم و دایم فکر میکنم که یارو نقشه برای من داره و این مانع لذت بردن آدم میشه.

نظر شما برای جدیت رابطه چیه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۹:۴۸
samira sr

دیروز قرار بود با دوتا از همکارای سابق بریم تئاتر. سرظهری رفتیم خانوادگی پشت سپه سالار کفش خریدم ا.نم 2 جفت. خوشگلن. یکیش یکم پام اذیت میکنه روش ولی شیک! مسخره است البته

بعدش دوستمون اظهار دلتنگی کرد. چهارشنبه باهم بودیم. البته 5شنبه هم دلتنگی داشت که شرایط من جور نبود. 

خلاصه گفتم تو که میدونی 8 تئاتر دام ولی قبلش بیا هم ببینیم. گفت باشه میام دنبالت که ببرمت تئاتر اصلا. من معذب میشم از این داستان ولی خب خوشحال هم میشمو چون من ماشین ندارم که! تئاتر هم زیر پونز بود.

یه دوساعتی باهم بودیم. رفتیم علی بابا! خیابون وحدت اسلامی. معجونای باحالی داشت! خوبی دوست پسر تپلی داشتن اینه که خوراکی خوشمزه میشناسه.

بعدش از نگارانیام و ترسام از بی وفایی هاش گفتم. روم نشد بگم شنیدیم که دخترباز بودی...

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۳:۳۷
samira sr

نمیدونم چند مدت میشناسمش...به مدت 9 سال یا شایدم کمتر از دو ماه

اولسن بار که به عنوان یه قرار باهم بیرون رفتیم دقیقا روز تولد من بود. اگه اون تاریخ مبنا باشه که هنوز دو ماه نشده. اگر اولین تاریخ بذاریم اولین باری که جدی حرف زدیم-گرچه جدیتی در کار نبود و بیشتر شوخی بود- فردا میشه دو ماه!

اگر مبنا بذاریم از زمانی که میشناسیم هم رو..هرچند دور تقریبا میشه 9 سال...

یه حس مبهمی دارم. هنوزم نمیدونم چقدر خودم دوست داره. چقدر من را برای بوووق میخواد! نمیدونم روزی که از هم جدا بشیم چطوره! دعوا میکنیم؟ اون ناراحت؟ من گریان؟از خدا خواسته....شایدم از هم جدا نشیم که این خیلی ترسناک

بعضی وقتها راجع به مسایلی حرف میزنه که میترسم...مثلا اینکه میخواد خونه بخره...اینکه داروهاش چیه...اینکه خانوادش و مشکلاتش چین...

اینا همه من میترسونن

یا رب مددی!

احساس میکنم با اومدنش از خدا دور شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۳:۵۰
samira sr