روزنوشت
نمیدونم چند مدت میشناسمش...به مدت 9 سال یا شایدم کمتر از دو ماه
اولسن بار که به عنوان یه قرار باهم بیرون رفتیم دقیقا روز تولد من بود. اگه اون تاریخ مبنا باشه که هنوز دو ماه نشده. اگر اولین تاریخ بذاریم اولین باری که جدی حرف زدیم-گرچه جدیتی در کار نبود و بیشتر شوخی بود- فردا میشه دو ماه!
اگر مبنا بذاریم از زمانی که میشناسیم هم رو..هرچند دور تقریبا میشه 9 سال...
یه حس مبهمی دارم. هنوزم نمیدونم چقدر خودم دوست داره. چقدر من را برای بوووق میخواد! نمیدونم روزی که از هم جدا بشیم چطوره! دعوا میکنیم؟ اون ناراحت؟ من گریان؟از خدا خواسته....شایدم از هم جدا نشیم که این خیلی ترسناک
بعضی وقتها راجع به مسایلی حرف میزنه که میترسم...مثلا اینکه میخواد خونه بخره...اینکه داروهاش چیه...اینکه خانوادش و مشکلاتش چین...
اینا همه من میترسونن
یا رب مددی!
احساس میکنم با اومدنش از خدا دور شدم