عزیز جانم سلام
میدونم هیچ وقت اینجا نمیای که اینها رو بخونی اما قبل از این نامه هم من بارها و بارها کلامی بهت گفته بودم که دوستت دارم خوشحالم از این بابت که گفتن این کلام شیرین رو دریغ نکردم. حتی اگر روزی ترجیح بدم که در زندگیم نباشی...
پنجشنبه که سر برگردوندم و ندیدمت دنیا رو سرم خراب شد. حس بچه 3 ساله ای داشتم که پر چادر مادرش دیگه تو دستات نباشه..حس اون بچه سر راهی که گذاشتندش و رفتند... حس اون سیاره ای که سالها است مرده و نورش توی فضای بین سیهچاله ای گم شده و تقریبا هیچ اثری ازش در کهکشان ها نیست.... حس رها شدن و گم شدن
چرا رفتی چرا رهام کردی
منم ناراحت بودم...توی خیابون اشگ میریختم و لای ماشینها میدویم....دنبال نشونی از تو...
حالا تو رفتی و هر روز سنگینی قلبم بیشتر از قبل میشه.