میخوام برم سفر .. هرطوری که شده.. سنگ بباره باید برم
حتی تنها
ولی تنها میترسم
میخوام برم سفر .. هرطوری که شده.. سنگ بباره باید برم
حتی تنها
ولی تنها میترسم
دوست داشتم امروز میمردم
نمیدو.نم چرا انقدر هوا مناسب اینه که روح از کالبد تن خارج بشه
سلام
چند شب پبش داشت میگفت حالم توی رابطه خوب نیست
خیلی سعی کردم محکم حرف بزنم ولی یه جاهایی اشکم جاری شد. آخرش گفتم برای حال بد رابطتت چه کار میخوای بکنی؟
گفت نمیدونم
گفتم میخوای تموم کنی؟ حرفی نزد...
یه چیزی گفتم و بعد گفتم بعنوان تقاضا آخرم اینکار بکن...گفت آخر؟ عملا گفت چرا میگی آخر...میگه تو خیلی غر میزنی و البته راست میگه یه جاها غر میزنم بهونه میگیرم خصوصا جاهایی که دلم میخواد ببینمش و نمیشه
انگار وابسته شده باشم.
یکی از دوستام که طلاق گرفته میگفت توی ازدواج اول من ادم وابسته ای بودم و از این نقطه ضربه خوردم...
سلام
جمعه تولدشه
منم میخوام امروز سورپرایزش کنم
کارامل خیلی دوست داره
منم چیزکیک کارامل سفارش دادم تا بره دم در شرکتشون
در گام بعدی حرکاتی دیگه میزنم که در ادامه پستها میام میگم
سلام
از اونجایی که کل کشور داره از نیرو ماهر خالی میشه، مدیر من هم تا چند وقت دیگه داره میره و از ونجایی که وقتی حتی یه مدیر بد میره، یه بدترش میاد جاش، برای ما شدن سه نفر! یعنی کمیته تشکیل دادن . از این بین فقط یه نفرشون که لایق هست و من از یکی از اون دو نفر به شدت متنفرم.
اللبته اونم همین حس داره.
از اینکه همچین آدمهای چیپ و بی اساسی قراره زمام امور به دست بگیرند سخت دلگیر میشم.
وطن جایی نیست که ما زندگی میکنیم.
چرا که اساسا زندگی نمیکنیم.
سلام
اونقدر پریشونم که هر روز میام شرکت چهرآزی رو گوش میدم. دلم برای حبیب و دلبر و جمشید میتپه...اما قلب خودم تند تند میزنه برای خودم برای عشقم ..
اصلا عشق بود یا حماقت؟ عشق اگه اینه پرهیز میکنم از هرچه عشقه! به خودم گفتم بدون عشق با اولین نفری که اومد ازدواج کنم.
دیروز انقدر دعا بد دبرای دوستش کردم. دعا کردم که تاوان پس بده...حرص خوردم ولی بعدش دیدم فایده نداره...فقط منم که اعصابم خورد میشه..
یه چند وقته دندونش خیلی درد داره. جراحی کرده اما دکتر یا شرایط خودش طوری بوده که هنوز درگیر دندونش.
دیروز زنگ زدم بهش بعد خیلی بی حوصله جوابم داد. از طرفی کم خوابیده بود و درد دندون داشت. اما بازم دلیل نمیشه انقدر بی حوصله جواب یکی رو بدی!
احساس خستگی میکنم. احساس میکنم دوستم نداره. یا خسته شده از من..
سه شنبه شب دیدیم هم رو . بعد من چهارشنبه یکهویی رفتم اراک اونم نمیدونست.
عصر چهارشنبه با اون دو تا دختره دوستاش مریم و سمانه و اون یکی دوست اونا یعنی ندا رفته بودن کافه . بمنم نگفت اصلا. بعد یه عکس فرستاد که خیلی شاد بود که ندا گرفته بود. بعد عکس دیگه ای که اون دختره گرفته بود گذاشت اینستا که ففتو بای ندا.
من خیلی کفری شدم. کلی عکسهای خفن ازش گرفتم هیچ کدوم استفاده نمیکنه بعد عکسها رو براش میفرستم فحش میده که اینا چین! من از خودم بدم میاد و اینا.
دیروز باز خودم بش زنگ زدم ک چ خبر
گفت فردا بیام ببینمت. گفتم باشه . بعد امروز 11 پیام داده که دندونم ال و بل! نمیتونم بیام
یه سری پیام براش فرستادم گرفت به تخمش و جواب نداد. حرصم میگیره.
توی دوستی ها تون انسان باشید لطفا
یه چند وقتی که به دلایل مختلف از جمله مشغله چیزی ننوشتم.
حرفهای نگفته و حرفهای مگوی زیادی توی سینم انباشته شدند. از اخرین اتفاقی که افتاده میگم.
چند روز پیش رفته بودیم سفر با خانواده. من یک روز زودتر برمیگشتم. فکرمیکردم ترمینال میاد دنبالم. بعد تو راه متوجه شدم که نه نمیاد! بحث کردیم باهم... به من گفت تو مهرطلبی و علاوه بر این هم توی رابطه نقش قربانی و مظلوم رو بازی میکنی و اگه کسی از بیرون ببینه میگه این پسر چقدر چموش و دایم سمیرا را اذیت میکنه
خیلی دلم شکست که بهم گفت مهرطلبی... گرچه شاید باشم. که مقداری هستم.
درست یک سال پیش بود، بعد چند وقت چت کردن باهم قرار گذاشتیم تا هم ببینیم. اومد سرکچه شرکتمون. رفتیم یه کافه...اون نمیدونست که تولد من... اونشب شبی بود که نتایج انتخابات اعلام کرده بودن و خیابونها شلوغ بود. اصرار کرد که حتما برسونم. منم خونه خالم میرفتم. تو راه برادرم زنگ زد و فهمید که تولدم..چند روز بعدش یه دسته گل خوشگل سفارش داد آوردن دم شرکت...خیلی خوب بود
بعدش گلها خشک کردم و گذاشتم توی یه شیشه تزین شده که خودم درست کرده بودم..
وقتی تولدش بود رابطه رو کات نکردم گفتم گند نزنم به تولد 30 سالگی یه آدم. یه هفته جلوترش کافه رزرو کردم و گل و کیک خریدم. کلی برای کادوش تلاش کردم، یه دکمه سردست خیلی خوشگل خریدم. کلی این در و اون در زدم. بردن گل و کیک برام سخت بود. هرجور بد تنهایی این کارا کردم. الانم که دارم مینویسم بغض میکنم...چشمام پر اشک میشه...
روز تولد اصلیش رفتم دم کلاسشون... شب قبلش هم بیدار مونده بودم و یه کارت پستال خودم براش درست کرده بودم. رفتم که بش بدم...یک ساعت اونجا موندم...اونشب فقط تو ماشین کنارش گریه میکردم....
ماه ها از این ماجرا گذشت.. روزهای شیرین و تلخی کنار هم گذروندیم...
حالا درآستانه تولد خودم بعد یک سال تنها شدم...خداحافظی به صدایی از زندگیم کرد. چشمام پر اشک میشن...
کل زندگیم پیچیده بهم. شبها خواب خوبی ندارم و کابوس های مختلف میبینم. هر دفعه که بیدار میشم میام چک میکنم ببینم که آیا پیامی ازش دارم....