اگه 30 آذر میومد میشد6 ماه از رابطه و دوستی ما...روز اول دیدارمون تولد من بود...فرداش یه دسته گل بزرگ فرستاد شرکت...
اما حالا همه چیز نابود شد... بچه یازی..وقتی باهام بد حرف زدی خب مسلم من هم حوصله این ندارم که سرصبح بگم سلام...
دیشب تمام مدت گریه کردم. مدتها بود این چنین گریه نکرده بودم...اشکهای درشت درشت...به خودم گفتم سمیرا! مگه وقتی از هم جدا میشدید قرار نبود تا ته مصیبت بری... مگه از اولش ته این همه رنج نمیدونستی... پس شروع کن!!!
شروع کن و تا ته مصیبت برو...
قبلا باهامراجع به این ته مصیبت حرف زده بودیم. اونموقع میگفت من دوست ندارم اینطوری ناراحت بینمت...ولی همش الکی بود..
من اول جاده ایستادم و اون حتی برای بدرقه منم نیومد....