دست نوشته

مینویسم تا شاید...

دست نوشته

مینویسم تا شاید...

منزلی برای آرامش روح
انسانم آرزوست

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

هوورااااااااااااااااااااا

بلاخره اونی که یک سال دنبالش بودم جور شد!

مثل یک رویا است!

سفر!

تجربه کاملا جدید در زندگیم داره استارت میخوره

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۰۶
samira sr

سلام

یکی از تصمیماتم در سال جاری اینه که بشم خوره کتاب و تال جایی که میشه بخووونم :)))

در مورد ترسهام یکی از کارهایی که کردم همون رانندگی بود و فعلا کار دیگه نکردم

یه چند وقت دیگه شاید یه خبر خوبی منتشر کنم :)) البته اصلا ربطی به ازدواج نداره :/ :(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۵
samira sr

سلام 

میخوام از این به بعد اتفاقات و حواشی که پیرامون رانندگی برام ایجاد میشه و رخ میده تحت عنوان : تا راننده بشی با شما دوستان به اشتراک بذارم

دیروز برای اولین بار تنهایی خودم تو ماشین نشستم و به سمت شرکت راه افتادم. از اونجایی که پارکینگ خونه یه فوبیا بزرگ بود برام با دقت و ظرافت از پارک در اومدم... در پارکینگ باز کردم و پریدم تو کوچه... اولش همه چیز خوب بود. حتی گوشیم هم وصل کردم و آهنگ پلی کردم..اتوبانها پشت سر گذاشتم و تا رسیدم به یه خیابونی که مقصد شرکت بود. خیابون به نسبت شلوغ بود و من حواسم به شیب زیاد جردن نبود. زنگ زدم دوستم که کجایی میای با من بالا؟ گفت من نیم ساعت 40 دقیقه دیگه میرسم..گفتم ماشین بذارم در شرکت شما؟ گفت نه خلوت برو.. منم رفتم.

یه جا پشت چراغ قرمز باید میاستادم از اونجایی گه خیلی شیبش زیاد بود قبلش زدم گنار تا چراغ سبز شد برم...

رفتم رسیدم به موضع پارک کردن! کلی ماشین خاموش شد...

اما علت اینا همش بخاطر دستی ماشین بود که از وقتی شروع کردم با دستی بالا رانندگی کرده بودم :((((((((((

پارک کردیم و رفتیم سرکار...عصری همکارم گفت من تا سر ظفر توی مدرس میبری؟گفتم چشم.. راه افتادیم سمت ماشین. وقتی رسیدم هرچی میزدم دزدگیرش در باز نمیگرد که نمیکرد! کلی با دوستم تلاش کردم حتی باطری دزدگیر عوض کردم..نشد که نشد! اولش به دوستم زنگ زدم جوابم نداد در صورتی که توی این بازه گوشی دستش بود و توی اینستا دایم برام پست میفرستاد...

انقدر احساس ناراحاتی داشتم که اصلا غم داشت میخوردم...شوهر دوستم اومد و اونا رفتن منم فتم نگهبانی شرکت تا از اونا کمک بگیرم... قرار شد اونا بیان دزدگیر قطع کنن و من را راهی کنن.... همکارم (هدیه) زنگ زد که احتمالا باطری ماشین خوابیده گفت ما برگردیم گفتم نه... خلاصه با نگهبانی رفتیم در ماشین باز کردیم دیدم بعله ماشین استارت نمیخوره!

در پی زنگ زدن به امداد خودرو و یافتن ماشین برای اینکه باطری به باطری کنیم بودیم که ناگاه هدیه و شوهرش برگشتن! اشک ذوق تو چشمام جمع شد.

خلاصه شوهرش و نگهبانی کمک کردن و من راهی کردن. تو راه برگشت مسیر یکم شلوغ شده بود و من استرس گرقته بودم خدا شکر خونه رسیدم. از مرحله رمپ پارکینگ که گذاشتم وارد مرحله پارک شدم.... یکی از همسایه ها پایین بود گفت میخوای برات پارک کنم؟ زنش گفت فرمون بت بدم؟ گفتم نه میخوام خودم پارک کنم. خلاصه با چندتا فرمون ما تونستیم ماشین رو جا بدیم و بریم بالا......

رفتم بالا نشستم دل سیییییییر گریه کردم و بعد حالت پرواز و خواب! که ارزوی خواب ابدی داشتم البته که نشد :(((((

12:30 بیدار شدم..گوشی از پرواز خارج کردم دیدم دوستم ساعت 11 شب 8 باز زنگ زده....smsداده کجایی و اینا...بعد پررو پرو زنگ زده تا با من هستی گوشیت پرواز نمیذاری همینطوری..نگران میشم...البته کلی من غر زدم ها بش که نامرد من امروز دو باز بت زنگ زدم کمک خواستم ...کدوم گوری بودی؟؟؟؟ 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۲
samira sr

سلام

دیروز داشتم یه مسیری پیاده میرفتم طبق معمول غرق در تفکرات و حالات خودم بودم که رسیدم به واژه آشنا و کریه "ترس"!!!! دیدم توی زندگی هرجایی که عقب نشستم از همین لعنتی ناشی شده. اگه یه رابطه غلط و با وجود علم به غلط بودنش ادامه دادم همش بخاطر ترس بود..ترس از دست دادن ترس اینکه دیگه کسی رو پیدا نکنم که دوستم داشته باشه. درواقع  این من بودم عشق رو به اونها میدادم و فقط دنبال جایی برای خرج کردنش بودم..

ترس از دست پدر مادر و تنهاییم

ترس بیکار شدن

ترس تغییر موقعیت

ترس از دست دادن یه سری اشیا

ترس از شنا کردن

ترس از رانندگی 

ترس از....

خلاصه تصمیم گرفتم تا جایی که میشه امسال بر ترسهام غلبه کنم. مثلا تصمیم گرفتم برم کلاس شنا. یا امروز برای اولین بار تنهایی پشت ماشین نشستم و از خونه تا شرکت اومدم...

امسال میخوام اخرش به شنا و رانندگی تسلط کافی داشته باشم


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۰۷
samira sr

دیشب که داشتم اینستا رو میدیدم دیدم بیشتریا آخرین 5شنبه یا جمعه سال رو جشن گرفتند و تفریحی کردند مثلا رستورانی کافه ای رفتن... تا قبلش حسی نداشتم. خودم درگیری هایی داشتم که اون بیخبر بود اما زیاد نبود. چشمش گویا جمعه عفونت کرده بود. یکی از کارام این بود که عیدی اون رو آماده کنم

یکی از عکسهای خودش و یکی از عکسهایی که هردو خودم گرفته بودم دادم براش رو شاسی چاپ کنن...

احساس میکنم با من سرد شده. چهارشنبه که رفتم در شرکتشون حتی نیومد پایین من ببینه....

حالا منم عیدیش رو میدم پیک ببره خودم نمیرم.

شاید یکی بگه چرا عیدی میدی؟؟ آخه من خودم اینکار دوست دارم و میخوام بش بفهمونم که باید یه کارهایی بکنه!

رنج میبرم. غصه میخورم به پای خودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۸
samira sr

سلام

مدتها است که ننوشتم! حتی خطی و بسیار دلتنگم برای نوشتن های بی بهانه..برای نوشتن ررزمرگیها...

دیشب ازم یه سوالی پرسید اصلا دوست نداشتم جواب بدم و گفت اگه میخوای جواب نده، منم گفتم باشه جواب نمیدم ولی بعدش گفت جواب بده و من جواب دادم ... رازی که سالها توی سینه حبسش کرده بودم فاش شد... چیزی که شاید اگر همسرم هم بود دوست نداشتم بدونه...

حالم بد شد..از خودم بدم اومد که چرا گفتم...کاش نمیگفتم...

من آدم احساسی هستم و این میدونم و دوست دارم از این مسیر جدا بشم و عقلانی فکر کنم اما نمیدونم چه کاری باید بکنم...

نمیدونم چرا بعد 1 ماه هنوز این سوال دارم که آیا دوستم داره؟؟؟

از آدمهایی که ما باهم دیدن میپرسم ... یکی این آخریا که یه پسری بود نظرش این بود که آدم سردیه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۲۹
samira sr

یه چند وقت پیش باهاش حرفم شد. وسطش بش گفتم دیگه سراغی از من نگیر

اونم دوبار پرسید یعنی نگیرم؟ گفتم نه نگیر! بعد قطع کرد...

کلی حالم بد بود یه مدت... خلاصه اخرش باز با منت کشی من برگشتیم سمت هم....

البته هنوز کاملا ترمیم نشده بود... تولدش امروز هفته پیش غافل گیرش کردم...گفتم بریم بیرون..کیک و گل و کادو...

ظاهرا خوشحال شد. حالا امروز تولدش. میخوام عصری برم ....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۷
samira sr
تولدش اذر ماه..اواسط آذر...یه چند وقتی با خودم قرار گذاشته بودم که بگذارم تولد 30 سالگیش بگذره و بعد باهاش خداحافظی کنم. گرچه اون از رفتن من به نظرم زیاد ناراحت نمیشد. اما چون خودم دوست نداشتم زمان تولدم مصادفم باشه با دوران نارحتی و رنج ناشی از جدایی .. گفتم 30 سالگی رو کنارش باشم. به اینکه چی کادو بخرم هم حتی فکر کرده بودم..دکمه سردست چیز که دوست داره
اگه 30 آذر میومد میشد6 ماه از رابطه و دوستی ما...روز اول دیدارمون تولد من بود...فرداش یه دسته گل بزرگ فرستاد شرکت...
اما حالا همه چیز نابود شد... بچه یازی..وقتی باهام بد حرف زدی خب مسلم من هم حوصله این ندارم که سرصبح بگم سلام...
دیشب تمام مدت گریه کردم. مدتها بود این چنین گریه نکرده بودم...اشکهای درشت درشت...به خودم گفتم سمیرا! مگه وقتی از هم جدا میشدید قرار نبود تا ته مصیبت بری... مگه از اولش ته این همه رنج نمیدونستی... پس شروع کن!!!
شروع کن و تا ته مصیبت برو...
قبلا باهامراجع به این ته مصیبت حرف زده بودیم. اونموقع میگفت من دوست ندارم اینطوری ناراحت بینمت...ولی همش الکی بود..
من اول جاده ایستادم و اون حتی برای بدرقه منم نیومد....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۰:۲۰
samira sr

اینکه آدم یکی تو زندگی داشته باشه خیلی خوبه

ولی مثل لبه تیغ میمونه ممکنه همون آدم چنان تو رو ببر و بهت آسیب بزنه که خودت حیران بمونی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۱
samira sr

آخر هفته یه سفر کمپی رفته بودیم. سفر خوب و آرومی بود و البته سختی های خودش داشت. مثلا مشکل آب! 4 بطری اب داشتم که روز اول همش خوردم و در واقع تشنه بودم! از بس که عرق ریختیم.

مشکل دیگه همسفر و دوستم بود که خیلیییییییییی کند و اروم! دیگه فس فس کردنش کلافم کرده بود حسابی. کلا درکی از این نداشتم که سفر صحرایی داریم میریم. لاکچری رفتار میکرد :/

مشکل دیگه تعارفی بودن من بود! هر 3 نفر باید یه چادر حمل میکردن. چادر سه قسمت شده بود دو قسمتش من روز اول که خیلی سخت بود حمل کردم. هلااک شدم و داغون.

مشکل منم که تعارفیم و راحت بقیه از این داستان سو استفاده میکنن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۲:۴۲
samira sr